موومان هیچ‌اُم: سکوت



[**]

۱. اشکالی ندارد. تو گفته بودی یک درصد احتمال دارد بتوانی داستان من و خودت را برای ژیرار بگویی، از او ببری و پیش من برگردی. با این‌همه من از تو خواستم که بروی و چیزی را که به خود تو مربوط است خودت قطع کنی. باشد. مثل هزاران مورد ریاضی دیگر،‌ باز هم یک درصد از نود و نه درصد شکست می‌خورد. من شکایتی ندارم. چون ریاضیات شکایت‌بردار نیست.

۲. شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در‌ آدم زنده می‌کند تا احساس پیوندی ریشه‌دار.

۳. به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد*. به زودی می‌بینی که همیشه آنجا نمانده‌ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

۴. درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن،‌ راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی،‌ با کلمان شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.


[شب یک شب دو -- بهمن فُرسی]


* و «هرگز» چه؟ همان حکایت «همیشه» نیست؟ گیرم که آن‌ورِ خط.
** چه جای قاب و عکس؟ کلمات بس‌ اند؛ نه؟


 

ناصر هنوز یاد نگرفته بود چطور باید داد بزند. می‌ایستاد یک گوشه و فقط نگاه می‌کرد. گاهی که خلوت می‌شد و کسی از روبرو و پشت‌سر نمی‌آمد، کمی صداش را می‌برد بالا تا تمرین کند مثلا، ولی باز تا توک کلاه کسی از آن دور پیدا می‌شد، زبانش را غلاف می‌کرد و سرش را می‌برد توی گوشی، انگار نه انگار آنجا ایستاده پی مشتری. هیچ چی‌اش به کاسب نمی‌برد. بیشتر جوانک بی‌خیالی را می‌مانست که پی زید ذغال‌چشمی حوالیِ مدرسه پرسه بزند و وقتی دخترک از در بیرون خزید، چشم بدوزد به شعار روی دیوار. سیّد گفته بود که اگر لال‌مانی بگیرد شب باید گشنه بخوابد. دست گذاشته بود روی پشته‌ی همه از دم کشاورزش و گفته بود این کار خجالت و حجب و حیا بر نمی‌دارد؛ باید گرگ باشد، باید خیال کند سر جالیز است و دسته ملخ‌ها دارند از دور حمله می‌برند به محصولش و اگر داد نزند بر باد می‌رود. بعد یک نگاهی می‌انداخت به صندلی‌های قرمز پلاستیکی، دستش را می‌گرفت به همانکه پایین‌تر از همه با وزش ملایم باد تکان‌تکان می‌خورد، و می‌گفت: «چرخ زندگیت بسته به چرخیدن همین قارقارکه ناصر، حالیته؟» و «حالیته» را با همان لحن شهر قصه می‌گفت و پاک روزگار ناصر را سیاه و سفید می‌کرد. و ناصر سیاه و سفید که می‌شد دیگر برفک می‌گرفت و انقدر همانطور می‌ماند و صفجه‌ی چارده اینچی ذهنش می‌لرزید تا ته‌اش آن رنگ‌باریکه‌های اِستاده بیافتند روی صفحه و کسی بیاید خاموش‌اش کند.  زل می‌زد به دست سیّد که فرز پرانتز می‌شد دور دهان گشادش و صدایی که هیچ شباهتی به صدای چند لحظه پیشش نداشت، با بردی که اگر جلوش را نمی‌گرفتی انگار می‌خواست قبراق تا تهِ دنیا برود، داد می‌زد «چرخ و فلکیه آی.چرخ و فلک» 


* گوشه‌ای از تک‌گویی محمود استادمحمد در شهر قصه‌ی بیژن مفید


[قاب: آمارکورد - فلینی]



و به روز سوم ناقه از فراز کوه فرود آمد و به عصای صالح و اذن خدایش صاعقه تابید به آسمان و چنگ زد به زمین و هر آنچه بشر رسته بود بدان وادیِ حجر آیه شد به دلِ مصحف که یا ایها الذین، بخوانید که چه بر سر خلایق آمد از سرپیچی فرمان رسول؛ و حکمت بود یا تِ سترگ آسمان، باری؛‌ مرقوم هیچ صحیفه‌ای نشد که سرنوشت سیاه قوم ثمود را نه عاقِ رسول، که صیحه‌ی ناقه‌ای رقم زد که مادر از دست داده بود. 


[قاب: لارنس عربی | دیوید لین]




خواسته بود تا صدایش بزنند فرحان. دم‌دمای رفتنش بود. از اینجا مانده، از آنجا هم مانده. انقدری خوب بود که از هیچ جایی رانده نشده باشد. ولی وقتی خواست صدایش بزنند فرحان، صدایش می‌لرزید. همین بود که فرحان را خلایق فرهاد شنیدند. گفتند لابد از سرِ دفتر شعری‌ است که پای تختش بود و تا دو-سه روز پیش که چشمش هنوز به سو بود می‌خواند و زیرلبی زمزمه می‌کرد، انگار بخواهد ملائکه را با یکی-دو بیتی از الهی و چالنگی پر کند. بعد هم گفتند لابد حین خواندن و زمزمه حواسش رفته پی شعرهای قدیمی‌تر و شیرین را فرا یاد کرده و یادش نقب زده به فرهاد و این شده که شده. حدیث دیگری هم بود که می‌گفتند لابد در هول و ولای احتضار چشم تابانده به گچ‌کاری ناتمام روی سقف پذیرایی که بعدِ دوازده باهاری که از کشیدن زار و سامان‌ش به آن کاشانه گذشته، هنور یک چند تایی از گل و بته‌های آن‌طرف‌ترک بی‌تقارن مانده؛ بعد هم که خب، گچ‌بری بوده و تیشه و لاجرم معصوم سوم گلشیری که چه بی‌تابانه می‌خواندش هر وقت که وقت پا می‌داد و فرهاد بود که یک روزی با موتور به بیابان می‌زند و همان. 
گفتند فرهاد صدایش می‌زنیم. انقدری تتمه‌ی جانش نبوده تا درست‌ش را گوشزد کند. لاجرم چند باری سری تکان داده و چشم‌هاش را بسته و لابد به چیزهایی فکر کرده که قُرب مرگ بارور می‌کند. شاید به روزهایی که گذرانده یا گذرانده شده اندیشیده، شاید به آخرین هم‌آغوشی نانجیبانه‌ای که داشته، یا به تصویر ناتمام کودکی که بی‌حواس از کنارش رد شده تا خودش را به آخرین قطار شهری برساند. تصویرهای آن اواخر را کی می‌داند که شکل کدام کابوس یا رویای زنده‌گی می‌شوند؟ آن‌ها که مانده‌اند لابد آنقدری در احتضار نبوده‌اند و آنقدرها مرگ‌شان آنی که گزارش‌هایشان محلی از اعراب داشته باشد؛ آن‌هایی هم که رفته‌اند که رفته‌اند که رفته‌اند با گری کوپر و فرانک سیناترا عکس یادگاری می‌گیرند و هیچ خاطرِِ ازما‌گذشته‌شان به امروزِِ زنده‌گان نمی‌رسد.
باری، امروزِِ روز بود که بعد از چهل و چندی که از خاکش می‌گذرد، تخت را جابجا می‌کنند و یک نسخه از آخرین شماره یک مجله سینمایی پیدا می‌کنند که پرونده مفصل عروس آتش را کار کرده. فرحان هم از همانجا آمده. همین شمایل سینمایی، با تمام تخیل محدودی که در آفرینش و بسطش به کار رفته، عصبیتی داشته که او هیچ‌وقت، در‌ آن‌همه سال زندگی بی‌الفعل نداشته. همین شده که خلایق بی‌دغدغه هستی‌اش را بالا کشیده اند و او در جستارهایی که به نرخ واژه‌ای ۱۲ تومان در نشریات کم‌فروش شهرستان‌‌های دوردست چاپ می‌کرده و صفحه‌های بی‌کیفیتش زیر شلتاق باران‌های پاییزی چروک می‌خورده، از فلسفه اپیکوری و تفاوتش با هیدونیسم می‌گفته و هیچ نفهمیده که خشم، مثل ترس، از اصیل‌ترین احساسات آدمی‌ست. 
نتیجتاً، در آخرین دقایق زندگی استاد محمود سالک، همه فرهاد صدایش می‌زنند، رویش را می‌بوسند، و گیج و معذب، به بارانی زل می‌زنند که پنجره را به بازی گرفته بوده. به ساعت دوازده و هفده دقیقه بعد از ظهر اردبیهشت هشتاد و چند.

اما هنوز پرنده‌ای می‌نالد
بر شاخسار دور
نزدیک با ستارهٔ مهجور
و سایه‌های هرچه درختان
در گریه‌های من
پنهانِ سایه‌سار بلوطان
آن‌قدر خنده‌های مَه را دیدم
آن‌قدر گریه‌های بلوطان را با مَه
و سایه‌های هرچه درختان
در خنده‌های من
بر شاخسار دور
نزدیک با ستارهٔ مهجور

(هوشنگ چالنگی)

[قاب: زندگی شیرین | فدریکو فلینی]




آخرین باری که دیدمش دوباره داشت فیلم را می‌دید. یک‌دست‌زیر‌سر، یک‌بری لم داده بود روی کاناپه توی هال،‌ رو به لپ‌تاب که گذاشته بودش روی عسلی کنار مبل. می‌دانستم آخر شب که بیاید توی تخت باز از درد مچ می‌نالد. و می‌دانستم که من دیگر توی تخت نیم‌خیز نمی‌شوم و آن جمله تکراری را نمی‌گویم که «خب عزیزم وقت فیلم دیدن همه وزن سرت رو ننداز رو مچت» لااقل عزیزم‌اش را نمی‌گویم. به جایش احتمالا عینک را از روی پاتختی به سمتش دراز می‌کنم تا زودتر کتاب خواندنش را شروع کند و هر چه زودتر آن چراغ‌‌خواب لعنتی خاموش شود. 

تمام چراغ‌های هال را خاموش کرده بود و نور صفحه مانیتور صاف می‌افتاد روی پنجره پشت سرش. می‌توانستم همانطور درازکش از روی تخت، از لای در نیمه‌باز اتاق تمام فیلم را از توی شیشه تماشا کنم. دستم را تکیه‌گاه سرم کردم و دقیق شدم. تصاویر رنگ‌پریده‌تر و بی‌جان‌تر از چیزی بود که در خاطرم مانده بود، ولی توالی اتفاق‌ها و پیشرفت داستان همانی بود که بود. فیلم رسیده بود به آنجایی که لیلا تنها نشسته در تاریکی اتاق، منتظر که مهمان‌هایی که برای عروسی شوهرش یکهو روی سرش آوار شده‌اند بروند. از بیرون اتاق صدای بزن و برقص می‌آید. بعد مرد جاافتاده‌‌ی کراوات‌زده‌ای در را  بی‌هوا باز می‌کند. لیلا را که توی تاریکی می‌بیند هولکی ببخشیدی می‌گوید و بیرون می‌رود. مرده که می‌رود، لیلا بلند می‌شود و در را پشت سر مرد قفل می‌کند. از بیرون صدای دست و کل ادامه دارد. هدفون گذاشته بود توی گوشش و صداهای فیلم به گوش من نمی‌رسید، عوضش صدای غژوغژ سقف بالای سرم را خوب می‌شنیدم،‌ و صدای بوق محوی که از پنجره‌های مثلا دوجداره آپارتمان تو می‌خزید. بعدش صحنه کات می‌شود به نمای آشپزخانه. رضا دارد از یخچال چیزی برمی‌دارد.

اینجا را نباید کات می‌زد. باید می‌گذاشت دوربین همانجا توی اتاق پهلوی لیلا بماند. باید می‌گذاشت قشنگ این انتظار کُشنده تا رفتن مهمان‌ها را با لیلا توی همان تاریکی تحمل کنیم، حرص بخوریم، زجرکش شویم، از رضا که می‌آید پشت در تا عذرخواهی کند متنفر شویم، فحشش بدهیم. باید دوربین تا بعد از رفتن مهمان‌ها، وقتی صدای تق‌تق کفش‌های تازه‌عروس و خش‌خش تریج پولک‌دوزی‌شده لباس‌ش روی راه‌پله‌های چوبی سرسرا می‌پیچد انقدر پیش لیلا می‌ماند تا حسابی احساس خفگی و سرسام کنیم و برای رها شدن از آن حجم از فشار و اختناق با لیلا از آن اتاق و خانه برای همیشه بزنیم بیرون.

لیلا این‌ها را که می‌گفت مدام تک‌بندِ کوله را روی دوشش جابجا می‌کرد. سرخی دستکش‌های بافتنی‌ش توی سرمای بهمن حس گرمی داشت، همانطور جوری که با حرارت حرف می‌زد و دست‌هاش را توی هوا تکان می‌داد. داشت حرکت دوربین را با دست‌هایش نشان می‌داد و همانجوری  هم دکوپاژ می‌کرد. از سالن که خزیده بودم بیرون دیده بودم دارد نطق می‌کند. تا حالا توی جمع‌مان ندیده بودمش. یادم نیست همراه کسی آمده بود یا اتفاقی بعد از فیلم وسط بچه‌ها بُر خورده بود. از طرز حرف زدنش، از ظاهر انتلکتِ متظاهرش با آن عینک دسته‌شاخی بزرگ و مانتوی گَل و گشاد و گیوه‌های هفت‌رنگی که پاش کرده بود، از آن اعتماد‌به‌نفس مسخره‌ای که پشت حرف‌هاش بود حرصم گرفت. توی گوش کسی که بغلم ایستاده بود گفتم خیلی رو می‌خواهد آدم از کسی مثل مهرجویی همینطور هِرتَکی ایرادِ کارگردانی بگیرد. انگار کمی بلند گفته بودم. شنید. برگشت سمتم و زل زد توی چشم‌هام و گفت چیزی که غلط باشد غلط است، حالا می‌خواهد هیچکاک باشد یا مهرجویی. بعدش کمی مکث کرد و گفت در ضمن هرتکی هم نیست. قدش به زور تا زیر شانه‌ام می‌رسید. کمی هم بفهمی نفهمی آمده بود روی پنجه. نور سرخ و بنفش سردر سینما می‌افتاد روی شیشه‌ی لک‌گرفته‌ی عینکش. نمی‌دانم از اینکه حرفم را ناغافل شنیده بود آنطور جا خورده بودم یا از جوری که بی‌پروا و گستاخ میخِ نگاهم شده بود. یبک‌وزن و سینه‌سپر وارد رینگ شده بود و داشت شاخ و شانه می‌کشید. رقص پای خوبی هم داشت. نمی‌دانستم باید وقت حرف زدن کجا را نگاه کنم. دلِ نگاه کردن به آن چشم‌های قدِّ گردوش را نداشتم. برق‌برقِ ماتیکِ صورتیِ لب‌هاش هم آسان حواس را پرت می‌کرد. ناچار تمرکز کردم روی جوش کوچک و سرخی که روی نوک دماغش خوش‌جا شده بود. گفتم ببخشید، نمی‌دانستم سرکار پالین کیل تشریف دارند. گفت حالا که می‌دانی، هر سوالی داری بپرس، نگذار سر دلت بماند،‌ آفرین. جملات را بریده بریده ادا می‌کرد و بین هر بند کمی مکث می‌کرد که حسابی حرص درمی‌آورد. گفتم کلاس خصوصی هم دارید استاد؟ گفت دارم، اما دانشجوی کج سلیقه را راه نمی‌دهم توش. گفتم توی همین دو دقیقه کج و راستی سلیقه من دست‌ت آمد دیگر؟ گفت به دقیقه هم نکشید، از آن پچ‌پچ‌هایت توی سالن که نگذاشت دو تا فریم از فیلم را عین آدم ببینیم، معلوم بود. جا خوردم. نمی‌دانستم از کجا صدای من به گوشش رسیده. گفتم محض اطلاع‌تان، آن پچ‌پچ‌ها همه‌اش تعریف و حیرت از لحظات ناب فیلم بود. پیِ پشتیبان چشم چرخانده بودم به مهیار یا یکی دیگر که توی سالن کنارم نشسته بود که گفت تعریف یا ایراد فرقی ندارد، آدمی که اهلش باشد وسط فیلم انقدر حرف نمی‌زند، آن‌ هم کسی که انقدر، مثلا، طرفدار مهرجویی است. مثلا را با تاکید و تمسخر گفت. گفتم باز جای شکرش باقی است که با اینهمه دبدبه‌ و کبکبه بهش نمی‌گویی داریوش. گفت نگران نباش،‌ داریوش را جاهای خصوصی‌تر بهش می‌گویم. یادم نیست چشمک هم زد یا نیشخندی چیزی که شوخی و جدی بودن حرفش را بشود از هم تمیز داد یا خیر، ولی خوب یادم مانده که پیش از اینکه بخواهم جوابش را بدهم، یا اصلا جوابی به ذهنم رسیده باشد، کوله را دوبندی انداخته بود روی دوشش و پشتش را به من کرده بود تا با یکی دیگر بحثش را پی بگیرد. من مانده بودم و نور قرمز و بنفشی که متناوبا می‌افتاد روی ساتن کوله‌پشتی‌ش. باد هم بود که پرِ مانتوش را به پر و پاهایم می‌مالید. آبی بود. شاید هم نبود.

[عکس: لیلا - داریوش مهرجویی]




سیاهِ دستارِ سرش هنوز پیچه‌ی باد بود که ویرمان ولوله رفت به نبشتن. کاغذ آوردیم و دوات، رسمِ ایامِ شباب. پیچ‌واپیچِ دایره وا نشده دیدیم جوهر ماسیده لای پرزهای خشک‌شده لیقه. گردن به آن‌طرف نچرخیده فهم‌مان رفت که نی‌قلمِ دیارِ ذزفول هم نسیانِ کاهل‌خطاطی که ما بودیم، شکسته به لای دفتر. ناچار انگشتِ تر از نمِ کام کشیدیم به سپید کاغذ، شاید هم که خواند: «داستان نیاز ما و نم چشم‌های شما که حدیث صغیر و کبیر است بدین دیاری که نیستید. تحفه‌ی راه‌تان اندکی باروت گذاشته‌ایم جوف این مرقومه، دست‌رنجه‌ کنید گاهِ شکار، به تدبیر سنبه و نرمه‌انگشت فرو کنید لوله تپانچه شکاری ابوی، پسینِ وفات و عروجِ روح‌، از آن بالا که چشم‌ می‌تابانیم به پایین، خیال‌مان کنیم با مایید گاهِ صیدِ غزال به دیار فرنگ. ما هم تتمه‌‌ باروت را همینجا طاق و تکمیل استعمال می‌کنیم، با همیم مثلا. لا اصراف فی الدین، یا هر چی»

[عکس: نوستالژا - آندری تارکوفسکی]




مهرانگیز دختر دوم آقام بود از زن سیُمش. دلِ سیاه شب که پایش پیچ خورد و صاف افتاد دلِ چاه و مُرد، آقام چل‌چلی‌اش نرسیده بود هنوز؛ ما هم که تو کمرش. بعد بود که رسیدیم و آقام قصه کرد که مهرانگیز تخم چشمش بوده و چه بوده و چی. بچه بودیم، چه فهم‌مان می‌شد که آقام، با آن سبیل‌های پرپشتی که آب‌خورش ده را دور می‌زد، وقتِ چال کردنش تخت سینه قبرستان خاک را پنجه زده و نالیده «مهرانگیزم» و اشک سُرانده روی ریش‌های بیشه‌وار. خودش که می‌رفت توی قبر، زن هفتمش حامله بود. وصیت کرده بود دختر اگر بود اسمش را بگذارند مروارید، گور پدر مهرانگیز هم کرده. خدابیامرز مِهرش سه روز بود و یک هفته روش.


[عکس: مرد مرده - جیم جارموش]




صدایی که پیچید صدای من نبود، صدای شرمان هم نبود، صدای ساغر هم، و صدای کیان، و صدای لیدا. صدای هیچ‌کدام ما نبود. ما اصلاْ آنجا نبودیم آن‌وقت. نشسته بودیم توی ماشین و دل‌به‌دل می‌دادیم یا نمی‌دادیم که صدا پیچید و سرهامان چرخید سمت صدا. از انتهای کوچه می‌آمد. جایی که نور نبود، چشم چشم را نمی‌دید، چشم حتا طرح محو اندام کسی را هم نمی‌دید. فقط تاریکی بود و طنین صدای کسی که فریاد زده بود. گفته بود: «سِلما» «آ»یش کشیده شده بود توی هوا، توی تاریکی هوا، که شرجی بود و گرم بود، و رسیده بود به رنوی آبی‌رنگ شرمان که ما تویش بودیم. ساغر پنجره عقب را پایین کشید. بوی شرجی و نمی که توی هوا بود دوید توی ماشین. صدای جیرچیرک می‌آمد، صدای رد شدن ماشین‌ها از بلواری که چند کوچه آنطرف‌تر بود، صدای کلاغی که جیغ کشید. کیان گفت: «کی بود؟»

کسی جواب نداد. ساغر و لیدا که بدجور ترسیده بودند و چشم‌هاشان گواه بود. من هم که چشم‌هام را ندیدم اما جوری که پریده بودم و سرم چرخیده بود حوالی صدا، اگر هم ترس نبود، شاید بشود به‌اش گفت جا خوردن. شاید اگر همین را ساغر می‌نوشت، یا شرمان می‌نوشت، یا کیان و لیدا می‌نوشتند، چشم‌های مرا هم گواه می‌گرفتند و می‌نوشتند «سلمان بدجور ترسیده بود، از چشم‌هاش معلوم بود»، اما حالا که مسئولیت نوشتن تمام اینها، آنجور که حادث شده بودند افتاده به گردن من، آنکه ترسیده ساغر است و لیدا، و آنکه جا خورده هم.من!

سعی می‌کنم بی کم و کاستی بنویسم. خط‌خوردگی‌هاش را باید ببخشید، ولی حافظه چیز غریبی است. همینطور که کلمه‌ها را پشت هم می‌گذارم و تصویر آن شب از لابه‌لای‌شان ظاهر می‌شود، انگار که طرحی از پشت اتودهای یک نقاش بیرون بریزد و شانه بشود یا چشم‌های یک زن، بعضی جاها را یادم می‌آید که باید پیشتر اضافه‌شان می‌کردم، این است که توالی‌ اتفاق‌ها به هم می‌ریزد و آن که اول آمده می‌رود ته و یکی دیگر جایش می‌نشیند، آن کلمه‌ای که نوشته شده، یا آن صفت، یا قید، یا فعل و فاعل حتا، اینها همه دستخوش تغییرند، یک آن هستند و بعد نوک گرد و دوار خودکار با فشار چندبار روشان چنبره می‌زند و محو می‌شوند و در هم استحاله می‌شوند، یا یک نقطه یا حرف جابجا می‌شود و «مُزد»، «مُرد» می‌شود یا «شاید»، «باید» مثلاْ همین حالا که باید برگردم و آنجا را که نوشتم «چشم چشم را نمی‌دید، چشم حتا طرح محو اندام کسی را هم نمی‌دید» عوض کنم. من دیده بودم. طرح اندام کسی نه، کسانی را دیده بودم. درست پیش از آنکه ساغر بلند بخندد، پیش از آنکه آن صدا بپیچد توی کوچه و تا پراید آبی‌رنگ شرمان برسد و سرهای ما برگردد.

چیزی که دیدم شبیه انسان نبود. یک نور کم‌رنگ آبی بود که از زمین بلند شد و جان گرفت، مثل دود، در همان انتهای کوچه. به چیزهایی که دیدم، به این‌ها که حالا می‌نویسم اما با دید تردید نگاه کنید، آن شب آنقدری سرم گرم بود که چشم‌هام معتمد حافظه نباشند، حالا هم که انقدری این گوشه تنها و دور از آدمیزاد بوده‌ام که ممکن است مشاعرم مختل شده باشد. ولی نه.آن چیزی که من دیدم، آن جیغی که من شنیدم، و بیشتر از همه آن بوی لعنتی، آن بویی که یک‌هو توی دووی آبی‌رنگ شرمان دوید و مخلوطی از بوی سوختن بود و فاسد شدن، آن‌ها را خیلی واضح پیش چشمم و توی خاطرم دارم. می بینید که همه اینها خط‌نخورده‌اند، صاف و سلامت، از حافظه بیرون آمده و بر کاغذ نشسته. لیدا که بلند خندید، بوی عجیبی توی هوای داخل ماشین پیچید. بویی که مخلوطی بود از بوی سوختن و بوی خون. بوی سوختن غذا نه، بوی سوختن گوشت، گوشت انسان. از همان قماش که این اطراف مدام پخش می‌شود و علی‌مردان می‌گوید بوی کوره‌های آدم‌سوزی‌ست. وقتی صدف پنجره را پایین کشید و چهره کیان و شرمان را دیدم که چه ترس‌زده به بیرون خیره شده بود، فهمیدم که خبری شده. ساغر گفت: «کی بود؟»


[عکس: اعدام ۰ تیلور شیلدز]


 

یک روزی هم می‌آید که تو بزرگ می‌شوی، قد می‌کشی، لب‌هایت سرخ می‌شوند، و اسم همه‌ی گل‌ها را بلد می‌شوی.

می‌روی توی مغازه گل‌فروشی، دو شاخه‌ی نیمه‌باز نرگس را از گلدان بلند بلوری برمی‌داری، می‌ایستی جلوی پیشخوان، و بی‌توجه به چشم‌هایی که لب‌هایت را نگاه می‌کند، ساده‌ترین روبان آبی را انتخاب می‌کنی. گل‌فروش پیر از سلیقه‌ی ساده‌پسندت تعریف می‌کند، از مردی می‌گوید که یک دسته رز سفید را پیچیده توی زرورق زرد و با روبان قرمز شاخه‌ها را به هم گره زده، از زنی که هفت شاخه رز سیاه را گذاشته کنار چهار شاخه‌ی پرشکوفه‌ی کاملیا و لب‌هایش از خون خدا سرخ‌تر بوده، نه مثل لب‌های شما که خداداد سرخ‌اند؛ اینطور نیست؟ از تعریف بی‌غرض پیرمرد دلت غنج می‌رود، آن هم در چنان روزی. صدایش به دلت خوش نشسته،‌ خش‌ خوش‌آهنگ سال‌ها کشیدن پیپ و بهمن و برازجان را با خود دارد، و دندان‌هایی همان‌قدر زرد‌شده‌ که صفحه‌ی شناسنامه‌اش. حس می‌کنی که لک و پیس‌های روی پیشانی‌اش را مثل نقطه‌نقطه‌های نقشه‌ی جهان از بری، و از مهارتش وقت بریدن روبان و رقصی که به مچش می‌دهد تا دنباله‌اش را ریش‌ریش کند‌، حظ می‌کنی. می‌دانی که دارد خودنمایی می‌کند، برای تو؛ نه! قصد دلبری ندارد؛ معصومانه‌تر از آن نگاه می‌کند که چیزی جز یک نگاهِ عاشقانه‌ی ساده بخواهد، نگاهی که عددها را برای ثانیه‌ای از یادش ببرد. و تو وقتی ریش‌ریش‌های بلند روبان مثل تریشه‌های دامن عروس پخشِ پیشخوان می‌شوند، دلگرم‌کننده‌ترین لبخند عمرت را به پیرمرد می‌زنی.  پیرمرد را می‌بینی که مثل بالرین ماهری آخرین تابش را هم به پنجه‌ی پا می‌دهد و رو به تو تعظیم می‌کند، ‌فقط با تکان سر.

با این‌همه، تو و پیرمرد هر دو می‌دانید که تو عاشق پیرمرد نخواهی شد، همچنان که پیرمرد عاشق تو.


[قاب:‌باب قمارباز - ژان پیر ملویل]

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

all-gifted پودر بی رنگ کننده رنگ مو بدون آسیب ریموور پودری Shirley Craig Patrice هر چی بخوای اخبار جدید استان قزوین پومودوروهای شبانه ما نرم افزار