سیاهِ دستارِ سرش هنوز پیچه‌ی باد بود که ویرمان ولوله رفت به نبشتن. کاغذ آوردیم و دوات، رسمِ ایامِ شباب. پیچ‌واپیچِ دایره وا نشده دیدیم جوهر ماسیده لای پرزهای خشک‌شده لیقه. گردن به آن‌طرف نچرخیده فهم‌مان رفت که نی‌قلمِ دیارِ ذزفول هم نسیانِ کاهل‌خطاطی که ما بودیم، شکسته به لای دفتر. ناچار انگشتِ تر از نمِ کام کشیدیم به سپید کاغذ، شاید هم که خواند: «داستان نیاز ما و نم چشم‌های شما که حدیث صغیر و کبیر است بدین دیاری که نیستید. تحفه‌ی راه‌تان اندکی باروت گذاشته‌ایم جوف این مرقومه، دست‌رنجه‌ کنید گاهِ شکار، به تدبیر سنبه و نرمه‌انگشت فرو کنید لوله تپانچه شکاری ابوی، پسینِ وفات و عروجِ روح‌، از آن بالا که چشم‌ می‌تابانیم به پایین، خیال‌مان کنیم با مایید گاهِ صیدِ غزال به دیار فرنگ. ما هم تتمه‌‌ باروت را همینجا طاق و تکمیل استعمال می‌کنیم، با همیم مثلا. لا اصراف فی الدین، یا هر چی»

[عکس: نوستالژا - آندری تارکوفسکی]



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انشاجو مانکن Steve Nichole آموزش رايگان طراحي سايت و سئو مدرس خصوصی زبان آلمانی در تهران Brian طراحی سایت نمونه سوالات آخرین دوره ای کلاه گیس باف با موی طبیعی زنانه بازرگانی رحیم زاده